خب مردمان {{حــــــــسود}}
چرا ساکت ایستاده اید؟
بروید ب کارهایتان برسید
نگران نباشید!
دیگر با یکدیگر مثل قبل نمیشویم...
خب مردمان {{حــــــــسود}}
چرا ساکت ایستاده اید؟
بروید ب کارهایتان برسید
نگران نباشید!
دیگر با یکدیگر مثل قبل نمیشویم...
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالم
چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا
که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
تنم را
از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
هیچگاه
تو را...
آنگونه دوست نخواهم داشت...
که زندانیم باشی...!
زندانبانی...
شغل مورد علاقه ام نیست...!
و از دید من...
زندان...
منفورترین مکان دنیاست...!
من...
تارهای افکار خویش نیز...
گسسته ام...!
چه برسد...
به تو...!!!
تو میتوانی پرنده باشی...
اما...
اینکه بخواهی تا چه حد...
در آسمان من...
اوج بگیری...
در خود توست...
میزان اوج گرفتن و پروازت...
بستگی دارد به...
"آرزویت""باورت""خواستنت""صداقتت"
و...
"عشقت"
هر میزان که...
از چشمه عشق...
سیرابتر بنوشی...
بیشتر اوج خواهی گرفت...!
من...
تو را...
آرزو نخواهم کرد...!
آنکه با دل می آید...
با دل میماند...
و این...
می ارزد به تمام زندگی
نه ...همین که هستی کافی نیست!
نمی
دانی این فقط بودن هایت چقدر آزارم می دهد!
گویی
که معلق در میان ِ نبودن های کابوس وارت ایستاده ام.
من تو
را لبریز از خودت می خواهم…
با
تمام نفس بریده گی هایت وقتی که سنگینی نام ِ مرا صدا می زنی
وقتی
که هجوم ِ نگاه غریبانه ات،
قلعه ی
قلب ِ سنگی ام را بی هیچ مقاومتی تسخیر می کند.
نه!
همین که هستی کافی نیست!
من تو
را شبیه خودت می خواهم…
شبیه
لحظه هایی که دلبرانه آغاگر ِ دلواژه های شبانه ام می شوی
همین
که فقط هستی ... کافی نیست
وقتی میخندی انعکاس
لبخندت می افتد در آسمان
ستاره ها را عروس میکنی
صدایت نیز همان صدای پاک بهار است که به
گوش می رسد
سفر به حوالی تو چه حس خوبیست... ای
خنده ی عشـــــق
وقتی می گویم : دیگر به سراغم نیا !
فکر نکن که فراموشت کرده ام ….
یا دیگر دوستت ندارم !
نه ….
من فقط فهمیدم :
وقتی دلت با من نیست ؛
بودنت مشکلی را حل نمی کند ،
تنها دلتنگترم میکند … !
تو مقصری، اگر من دیگر " منِ سابق " نیستم
پـس من را به "مـن" نبودن محکوم نکن !
من همـانم
.. همان دخترک مهربان و صبور.. پر از محبت ..
یـادت نمی
آید؟
من همانـم
حتی اگر
این روزها بویِ بی تفاوتی بدهم ...
نمیدانم چیستی !
آنقدر میدانم که
هرگاه
واژگان به تو رسیدند مبهم شدند
و هرگز
نتوانستند تو را به من برسانند.
چگونه میتوانم
ترجمانی از تو داشته باشم ؟
هنگامی که
در وهم و خیال هم نمیگنجی.
به هر کجا
که میرسم، رد پایی از تو باقیست...
شاید روی
زمین نباشد
اما در
دلم هست...
ترشحات خوبی هایت
به سنگین ترین نقطه قلبم رسیده است
سبک تر شده ام حالا،مثل پروانه
استشهاد سلولهای بدنم گواهی میدهد
به بیکران شدن روحم در انزوای جسمت
من در ترانه های تو غرق شده ام
جنگ دست و پایم بی فایده است
وقتی روحم را از چنگم در اورده ای
من با تو زنده ام یا مرده ؟
از هرچی امیده متنفرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم!!!!!!!!!!!